بارهاگفته بودی از دام دوست کی کنم فکر جدایی
گفته بودی نیست پایان دوستی ما تا خدا دارد خدایی
گفتم از این ترس دارم کز محبت رو پوشی
ساغر دوستی ننوشم از دلت مهرم زدایی
خنده مستانه ای کردی و در چشم نگاه کردی و گفتی
کم گو از بی وفایی و جدایی
حال این منم تنها اسیر درهجران
حال این منم بیگانه زهر اشنایی
کاش میشد زندگی کرد بی انکه غم باشد در زندگی اما هزاران اه و افسوس
که بی غم زندگی حاصل نیاید.
سلام سعیده جون خوبی
خیلی خوشحالم که دوباره اومدی
میدونی چند ماهه نیومدی و خبری ازت نیست
کجاهایی؟ خوش میگذره
شعرت حرف نداشت ولی خوشحالم برگشتی
بازم بیا پیشم
سلام عزیزم اژت خیلیییی خوشکل بود موفق باشی عزیز